گاهی هوس فرار به سرم میزند. دوست دارم غروب که شد زیر غذا را کم کنم. گل ها را آب دهم . تختم را مرتب کنم . کمی غذا برای کبوتر ها بگذارم. فرزندم را زیر بغل بزنم و خانه را برای همیشه ترک کنم . شاید چراغ راهرو را هم روشن گذاشتم .دلم می گیرید از این همه بی مهری و تنهایی و خستگی. دوست دارم برای همیشه ، ترک کنم همه را. اما واقعیت چیز دیگری ایست ؛ من فرزندی ندارم و بر عکس خانواده ای دارم که مرا دوست می دارند . مورد بی مهری نیستم و حتی تنها هم نیستم! خانواده ام مرتب از صبح تا خود شب که بخوابند حواسشان به من است. آنها مرا دوست دارند. و از اینکه در کنارشان زندگی می کنم راضی اند.. اما من ؟ روزی چند بار به فرار فکر میکنم.. شبها در سرم رویایی را می پرورانم که هیچ وفت ته نداشته است.. حس فرار از وضعیت نداشته برایم عجیب است. دلم از کسی پُر است که اصلن در زندگی ام نقشی حقیقی ندارد. شبها تنم را از کسی دریغ میکنم که هیچ وقت حقیقتا مرا نخواسته است.. [عجیبم] گاهی وقت ها سیگار که می کشم ، به خودم فکر میکنم ، که کجا نشسته ام ؟ کجای این روزهای مسخره و معمولی (؟). دلم برای سفر تنگ شده است. دلم برای چمدانم برای اتاقم برای دور دستی که همیشه منتظرم بود. از ثابت بودن می ترسم. بی قرارم ولی بهانه ای ندارم . شاید اگر سالها پیش خسته نشده بودم و به زندگی ایی تن داده بودم که همه مرا از آن می ترساندند ، الان برای رفتنم دلیل محکمی داشتم .. از اینکه برای فرار دلیلی ندارم ناراحتم


یه هم خونه ای داشتم مسیحی بود .ریتا. (قبلن هم یه چیزایی ازش نوشته م) خیلی دوست داشتنی بود . (دلم براش تنگ شده) صبحی که میومدم دانشگاه تمام راه رو به اون فکر می کردم . دختر خیلی خیلی ساکت ،تو خودش و بی دردسری بود. معمولن تنها بود پای تلویزیون ساعت ها مینشست و تکون هم نمی خورد .بعد هاکامپیوتر خرید و همیشه توی اتاقش بود. یک شنبه ها همیشه میرفت کلیسا و تا عصر بر نمیگشت ، فکر کنم تنها تفریخ یا بیرون رفتنش همین بود . البته خب برای دانشگاه هم میرفت ولی منظور بیرون رفتن های همینجوری عه. عصرا که بر میگشت معمولن حالش کلی خوب میشد. یه بار بهش گفتم حالا جدن میری اونجا چی کار میکنی ، گفت همه با هم میرقصیم بعدش دعا میکنیم آواز میخونیم کسی اگر خبر خوبی داره به همه میگه و اگر اتفاق بدی برای کسی افتاده همه براش دعا میکنیم که گرفتاریش حل بشه و سبک بشه . البته بعد ها با یه پسری دوست شد و چن هفته در میون کلیسا رو می پیچوند ترجیح میداد خدا رو از همون خونه یاد کنه ولی تمام یک شنبه اش و با پسره بگذرونه . خیلی بهش تیکه می انداختم و اون هم تخمش نبود .وختی اتاقش رو خالی کرد روی دیوارش خیلی چیز میز چسبونده بود . یکی اش چک لیست کاراش بود . اولیش چیزی که نوشته بود این بود که ، یادم نره که همیشه به یاد لرد باشم . نمی خواستم اصن از این چیز ها حرفی بزنم میخواستم کلن از چک لیست داشتن و کارهای مهم حرف بزنم . جاهایی که باید رفت کارایی که باید انجام داد . تمام اون چیزهایی که سال به سال یا فقط اسمشون و تو ذهنم خر و کش کردم یا کلن یادم رفته و هیچی .
آدم باید به یه چیزی بند باشه
به یه آرزویی به یه عهدی به یه قولی
نمیشه همینجوری
یلخی

ماهی بی نام من

فکر اینکه چه چیز هایی رو فراموش کردم و الان دیگه روحم هم ازشون خبر نداره ، داره سرویسم میکنه .
بابام همیشه میگفت فراموشی یکی از نعمت های خداست . بابای من مرد عاقل و بزرگیه. میگفت ؛ تصور کن کسی رو که از دست میدی و هیچ وقت فراموشش نمیکنی. بعد من هی تمرکز میکردم میدیدم عه عه راس میگه . هی برام لحظه ها و منظره هایی رو  توصیف میکرد که اگر فراموش نشن می تونن آدم و از پا در بیارن. و خب همیشه شاکر خداست. البته بابای من کلن در کار شکر کردنه و فراموشی هم یکی از دلیل هاشه. امروز وقتی ماهی و از دوستم گرفتم (میومدم ایران داده بودم نگهش داره) توی ماشین داشتم فکر میکردم که این اسم داشت. مطمئنم.حالا بماند که تا وسطای راه داشتم فکر میکردم، همخونه ای دوستم اسمش چی بود و بالاخره یادم اومد که آهان ، حامد بود. ولی خب ماهی رو یادم نیومد. بغضم گرفت. جدی آ..
مدت هاست دارم از حافظه ی خرابم رنج میبرم. چیزهایی رو که بقیه تعریف میکنن و من هیچ صحنه ای ازشون یادم نمیاد. هیچی. یه سفیدی مطلق. تصور کنین . هیچی .. و الان با دیدن ماهی یهو انگار فراموشیم رو بیادم اوردم. دلم میخواست زنگ بزنم بابام و بهش بگم که فراموشی یه جور فرسایش تدریجی آدمه و این خیلی آزار دهنده است. دوست داشتم بگم اگر چیز ها و آدم ها و منظره های زشت از یاد آدم نرن خیلی بهتره تا تمام دلخوشی ها و آرزوها و دوست داشتنی هات رو فراموش کنی. انگار که تبدیل به ماهی خوشبختی بشی در قعر اقیانوس و اصلن یادت نیاد که آفتاب ساحل و سایه درخت و ..
توی لجن به امید داشته هات دست و پا بزنی خیلی بهتره تا ثابت بشینی و کم کم فرو بری


به بابام زنگ نزدم چون ترسیدم باز قانعم کنه که جای شکرش باقیه

همیشه گزینه ی رفتن برام روشن بوده



..

اولا که برمیگشتم ایران ، دلهره ی این و داشتم که نکنه چیزی سر جاش نباشه . آدم ی وسیله ای ، نشونی. نمی دونم هر چیزی . اصن انگار یه حسی توی آدم هست که دوس داره همه چیز و ثابت نگه داره . قفلت کنه. آدم دوس داره چنگ بزنه به گذشته . به یه مش خاطره و وسیله قدیمی. مشکل وسیله ها نیست . مشکل جدید شدن و تغییر نیست نمی دونم این حس از کجا میومد .ولی دوست نداشتم تغییری ببینم. منتهی ، غیر ممکن بود ، دقیقن هر سری که میومدم حالا گذشته از پیر شدن مامان و بابا. گذشته از تحلیل رفتن آدما . گذشته از افسردگی هایی که یخه ی همه رو گرفته بود . گذشته از حوصله هایی که دیگه توی هیشکی نبود، گذشته از همه ی اینها، خیلی ها هم از پیشمون رفته بودن .و من فقط به لیستی از آدمای مرده گوش میدادم که مامانم برام میخوندش .معمولن میذاشت یکی دو روز که میگذشت ، شروع میکرد. راستی فلانی یادته ؟ ها. خدا رحمتش کنه . فلانی و فلانی و فلانی.و خیلی از این فلانی ها یا مهم بودند یا نه . ولی به هر حال مامان خودش و موظف میکرد که حتمن به سمع من برسونه. مامان بزرگم یکی از تلخ ترین تغییرات تهران بود . وختی جاش خالی بود روی تختش ،توی خونه شون، میشد همونجا سر و گذاشت و مُرد . یا مثلن مرگ بابای مُحد ، دوستم . درست شبی که رسیدم باباش تموم کرد. وقتی رفتم خونه شون . وقتی بغلم کرد . و قتی با بغض فشارم میداد . نمی تونستم نمیرم . تغییرهمیشگی دوستم . تغییراتی که توی چهره ها بود و خب تلخی همیشه بوده . اما حالا  گذشته از مرگ و میر اتفاقای خوب هم میوفتاد . یکیش همین دوباره خاله شدنم بود . وقتی رسیدم همش چن روزش بود و میتونسم یه موجود جدید و لمس کنم . دوست داشتم بال بزنم از بودنش . عروسی دوستام . خونه های جدیدشون . زندگی های نوشون. و خیلی از تغییراتی که زندگی همه رو تکون داده بود. این هم خودش یه جور درد داشت برام. خیلی اتفاقا افتاد و هنوز هم میوفته . آدم نمی تونه جلوی چیزی و بگیره . بعد از چند سری ایران اومدن  ، و روبه رو شدن با یه عالمه تغییر، کم کم دلم و به این خوش میکردم که وقتی بر میگردم مالزی اینجا لااقل همه چی سر جاشه. یه جور مرضه انگار. دقیقن هر سری که میومدم و کلید مینداختم و اتاق نمورم و میدیدم .با اینکه بوی نم اتاق حالم و بهم میزد ولی دوس داشتم روزها همینجوری بشینم وسط اتاقم و هیچ کاری نکنم . دوست داشتم از  دَر و پنجره و کتابام تشکر کنم ،همه سر جاشون بودن و یه سانت هم جابه جا نشده بودن . فوقالعاده بود.اصولن کسی رو هم ندارم که خالا بخوام برای بودن و نبودنش دل شوره بگیرم . انگار منتظر هیچ خبری نبودم. و این عجیب آرومم میکرد. از هر تغییری همیشه میترسیدم . معمولن تغییر های زندگی من دست خودم نبوده . یهویی باهاشون مواجه شده م. یا بهتره بگم یهویی سرم خراب شدن . اما این سری وقتی از ایران اومدم میدونستم که دیگه از اون اتاق واحد پنج خبری نیست. قبل از رفتن پَسِش داده بودم و تمام وسیله هام و پَک کرده بودم . دیگه خبری از آرامشِ خودم و اتاقم و وسیله هام نبود. دو ماهی هست که با حداقل وسایل دارم زندگی و با یکی دیگه شِر میکنم . ولی خب راضیم ؟ حس میکنم به یه جور بی خیالی رسیدم . یه خلع مطلق . یه رنگ سفیدی که انگار همه جا رو گرفته . دیگه رنگ ها رو نمی بینم و نمی تونم تمییز شون بدم. برای هر کاری وقت میذارم. ولی معمولن نمیدونم که چی میخوام . یه جوریم . مثل قبل نیستم. مغزم با من نیست . جسمم انگار باهام قهره . نمیاد باهام . همیشه تو گذشته ام . همیشه توی حسرتم. من هیچ وقت راضی نبودم .

توی صندلی همچین خودم و کشیدم جلو که سرم از پشت آویزون باشه ، می تونستم همه ی آسمون و ببینم . چشم تو چشم بودیم باهم . به تو فکر کردم . سعی کردم به یادت بیارم . یه خاطره ای حرفی حرکتی . هیچی . توی مغرم یه خلاء  وجود داره . تو انگار اون تویی.گاهی وختا باهات والس میرقصم . ولی به قیافه ات اصلن نگاه نمیکنم . میترسم که تو نباشی. حتی توی همون خیالم هم تو رو ندارم. دیگه نمی تونم تصورت کنم . البته بهتر ،خب من خیلی زور میزدم که فراموشت کنم و الان لاید باید راضی باشم / الکی /

هر وقت میام تهران تا یه مدتی انرژی دارم . بعد یهو فیس میخوابم . انقدر این روزا خسته م . مال اینه که همش به این و اون میگم بعله . بریم خرید ؟ بریم خونه خاله اینا؟ فردا میای بریم بازار؟ بچه ها رو بذارم پیشت ؟ عصر میری دنبال فلانی؟ ساعت ده میای دنبالم ؟ و و و . به همه ی اینا میگم آره ، باشه ، حتمن . چرا که نه . همش میگم دلشون میگیره ، دلشون میشکنه .

لابد همینه زندگی


حس آدم لختی و دارم که گذاشتنش وسط شهر . وسط یه چهار راه که نمیشه تکون خورد . هر سمتش که برم بدتره . لختم و کلافه . و بی پناه . بیرون که میرم اینجوریم . تو خونه بدتر . چمه ؟ هیچی برام طعم نداره . و همش توی تنم میلرزم . دراز که میکشم ، حس میکنم رو پام سوسک داره راه میره . کلن تو هیچ پزیشنی راحت نیشم . کارم شده ترس . دوس دارم از همه جا بکشم بیرون . از تمام فضاهایی که توشون هستم . مجازی و غیر مجازی .. اما نمیکنم . چون از سکون و تنهایی میترسم . نکنه بگندم . نکنه بو بگیرم . نکنه عقب بیوفتم .  دلم یه بغل گرم میخواد . یکی که من و بپوشونه . بشه پشتش قایم شد. 

مفهوم همه چی برام عوض شده . انگار هیچی سر جاش نیس. بلاگ نوشتن .توییت کردن . اصن همه چی قرو قاطیه . تو مخ م انگار خون تکونیه . همه چی پَک شده ، قرار هم نیس باز بشه . امروز بعد از کار ، وختی رسیدم سر خیابون ، دروغ چرا ، دلم گرفته بود .نا خواسته و بی هوا پریدم سوار اتوبوس شدم . راهی رو که همیشه با چن دقیقه پیاده روی خودم و میچپوندم توی مترو ، حالا سوار اتوبوس شده بودم و میدونستم فقط باید مراقب باشم که رد نکنم . هوس کرده بودم برم کافه نادری. چرا تا امروز به ذهنم نزده بود . بوی قهوه اش انگار تو مخ م بود . به سام اس ام اس زدم که میایی نادری. گف خیلی دوره و ازم خواست که فردا بریم. وختی تنهایی در شیشه ایی کافه رو فشار دادم و رفتم تو ، مثل همیشه سه تا پیر مرد من و ور انداز کردن . دلم تنگ شده بود . اولین میز کنار ستون ، تنم و نشوندم روی صندلی . منو رو نذاشته ،گفتم من یه ترک میخورم . و خودش کیک رو هم اضافه کرد. ینی اُردر داد . هیچی نگفتم . دور و برم و نگاه کردم ، تنهایی انقد ازم دور شده بود که یهو نفسم بالا اومد . یه چن بار برا اینکه مطمئن بشم ، نفس عمیق کشیدم . جلوم پنجره ها بودن و آدما . آدمای مختص اونجا . یه هوای فن خنکی میخورد بهم . سرم و انداختم پایین .

دلم میخواست زمان نگذزه . ولی گذشت . مگه آخه به دل من بود ؟ .. یادم نمیاد چیزی به ساز دل من رقصیده باشه . مدت هاست .

پیر شده بودم . از آخرین باری که اونجا رفته بودم یک سال میگذشت . اون دفه هم تنها بودم .


امروز بعد از مدت ها توی یه مهمونی بودم . تو یه جمع زنونه تقریبن همه جوون. با یه مش بچه و سر و صدا. فقط بحث شلوغی نبودا . خیلی چیزا بود که رو اعصابم بود . اینکه چشمشون دنبال بچه هاشون بود . اینکه کسی میومد دنبالشون . اینکه میز و چه جوری بچینن. آخ آخ غذا کم نیاد..

اینکه سارا برام از شوهر دیوسش میگف . اینکه درد م میومد از حرفاش.حرف که میزد. بغض که میکرد .اعصابم و انگار میساییدن . همه چی برام رو دور کند بود . خیلی اروم میگذشت . میخواسم فرار کنم . ولی نشسته بودم و لبخند میزدم و پذیرایی میکردم .

آدم عجیبی هستم . با شرایط کنار میام در حالی که دهنم صاف میشه .

همه آروم بودن و راضی .

پس چمه من .

تا بحال شده یخ کنین ؟ از تو . از درون . فکرتون منجمد بشه و بشکنه بریزه پایین . یه مدت اینجوریم .

بار ها این صفه رو باز کردم بهش زل زدم . خالی شدم  . و هیچی ننوشتم .

کسی نمی فهمه .