یه هم خونه ای داشتم مسیحی بود .ریتا. (قبلن هم یه چیزایی ازش نوشته م) خیلی دوست داشتنی بود . (دلم براش تنگ شده) صبحی که میومدم دانشگاه تمام راه رو به اون فکر می کردم . دختر خیلی خیلی ساکت ،تو خودش و بی دردسری بود. معمولن تنها بود پای تلویزیون ساعت ها مینشست و تکون هم نمی خورد .بعد هاکامپیوتر خرید و همیشه توی اتاقش بود. یک شنبه ها همیشه میرفت کلیسا و تا عصر بر نمیگشت ، فکر کنم تنها تفریخ یا بیرون رفتنش همین بود . البته خب برای دانشگاه هم میرفت ولی منظور بیرون رفتن های همینجوری عه. عصرا که بر میگشت معمولن حالش کلی خوب میشد. یه بار بهش گفتم حالا جدن میری اونجا چی کار میکنی ، گفت همه با هم میرقصیم بعدش دعا میکنیم آواز میخونیم کسی اگر خبر خوبی داره به همه میگه و اگر اتفاق بدی برای کسی افتاده همه براش دعا میکنیم که گرفتاریش حل بشه و سبک بشه . البته بعد ها با یه پسری دوست شد و چن هفته در میون کلیسا رو می پیچوند ترجیح میداد خدا رو از همون خونه یاد کنه ولی تمام یک شنبه اش و با پسره بگذرونه . خیلی بهش تیکه می انداختم و اون هم تخمش نبود .وختی اتاقش رو خالی کرد روی دیوارش خیلی چیز میز چسبونده بود . یکی اش چک لیست کاراش بود . اولیش چیزی که نوشته بود این بود که ، یادم نره که همیشه به یاد لرد باشم . نمی خواستم اصن از این چیز ها حرفی بزنم میخواستم کلن از چک لیست داشتن و کارهای مهم حرف بزنم . جاهایی که باید رفت کارایی که باید انجام داد . تمام اون چیزهایی که سال به سال یا فقط اسمشون و تو ذهنم خر و کش کردم یا کلن یادم رفته و هیچی .
آدم باید به یه چیزی بند باشه
به یه آرزویی به یه عهدی به یه قولی
نمیشه همینجوری
یلخی
ماهی بی نام من
بابام همیشه میگفت فراموشی یکی از نعمت های خداست . بابای من مرد عاقل و بزرگیه. میگفت ؛ تصور کن کسی رو که از دست میدی و هیچ وقت فراموشش نمیکنی. بعد من هی تمرکز میکردم میدیدم عه عه راس میگه . هی برام لحظه ها و منظره هایی رو توصیف میکرد که اگر فراموش نشن می تونن آدم و از پا در بیارن. و خب همیشه شاکر خداست. البته بابای من کلن در کار شکر کردنه و فراموشی هم یکی از دلیل هاشه. امروز وقتی ماهی و از دوستم گرفتم (میومدم ایران داده بودم نگهش داره) توی ماشین داشتم فکر میکردم که این اسم داشت. مطمئنم.حالا بماند که تا وسطای راه داشتم فکر میکردم، همخونه ای دوستم اسمش چی بود و بالاخره یادم اومد که آهان ، حامد بود. ولی خب ماهی رو یادم نیومد. بغضم گرفت. جدی آ..
مدت هاست دارم از حافظه ی خرابم رنج میبرم. چیزهایی رو که بقیه تعریف میکنن و من هیچ صحنه ای ازشون یادم نمیاد. هیچی. یه سفیدی مطلق. تصور کنین . هیچی .. و الان با دیدن ماهی یهو انگار فراموشیم رو بیادم اوردم. دلم میخواست زنگ بزنم بابام و بهش بگم که فراموشی یه جور فرسایش تدریجی آدمه و این خیلی آزار دهنده است. دوست داشتم بگم اگر چیز ها و آدم ها و منظره های زشت از یاد آدم نرن خیلی بهتره تا تمام دلخوشی ها و آرزوها و دوست داشتنی هات رو فراموش کنی. انگار که تبدیل به ماهی خوشبختی بشی در قعر اقیانوس و اصلن یادت نیاد که آفتاب ساحل و سایه درخت و ..
توی لجن به امید داشته هات دست و پا بزنی خیلی بهتره تا ثابت بشینی و کم کم فرو بری
به بابام زنگ نزدم چون ترسیدم باز قانعم کنه که جای شکرش باقیه
اولا که برمیگشتم ایران ، دلهره ی این و داشتم که نکنه چیزی سر جاش نباشه . آدم ی وسیله ای ، نشونی. نمی دونم هر چیزی . اصن انگار یه حسی توی آدم هست که دوس داره همه چیز و ثابت نگه داره . قفلت کنه. آدم دوس داره چنگ بزنه به گذشته . به یه مش خاطره و وسیله قدیمی. مشکل وسیله ها نیست . مشکل جدید شدن و تغییر نیست نمی دونم این حس از کجا میومد .ولی دوست نداشتم تغییری ببینم. منتهی ، غیر ممکن بود ، دقیقن هر سری که میومدم حالا گذشته از پیر شدن مامان و بابا. گذشته از تحلیل رفتن آدما . گذشته از افسردگی هایی که یخه ی همه رو گرفته بود . گذشته از حوصله هایی که دیگه توی هیشکی نبود، گذشته از همه ی اینها، خیلی ها هم از پیشمون رفته بودن .و من فقط به لیستی از آدمای مرده گوش میدادم که مامانم برام میخوندش .معمولن میذاشت یکی دو روز که میگذشت ، شروع میکرد. راستی فلانی یادته ؟ ها. خدا رحمتش کنه . فلانی و فلانی و فلانی.و خیلی از این فلانی ها یا مهم بودند یا نه . ولی به هر حال مامان خودش و موظف میکرد که حتمن به سمع من برسونه. مامان بزرگم یکی از تلخ ترین تغییرات تهران بود . وختی جاش خالی بود روی تختش ،توی خونه شون، میشد همونجا سر و گذاشت و مُرد . یا مثلن مرگ بابای مُحد ، دوستم . درست شبی که رسیدم باباش تموم کرد. وقتی رفتم خونه شون . وقتی بغلم کرد . و قتی با بغض فشارم میداد . نمی تونستم نمیرم . تغییرهمیشگی دوستم . تغییراتی که توی چهره ها بود و خب تلخی همیشه بوده . اما حالا گذشته از مرگ و میر اتفاقای خوب هم میوفتاد . یکیش همین دوباره خاله شدنم بود . وقتی رسیدم همش چن روزش بود و میتونسم یه موجود جدید و لمس کنم . دوست داشتم بال بزنم از بودنش . عروسی دوستام . خونه های جدیدشون . زندگی های نوشون. و خیلی از تغییراتی که زندگی همه رو تکون داده بود. این هم خودش یه جور درد داشت برام. خیلی اتفاقا افتاد و هنوز هم میوفته . آدم نمی تونه جلوی چیزی و بگیره . بعد از چند سری ایران اومدن ، و روبه رو شدن با یه عالمه تغییر، کم کم دلم و به این خوش میکردم که وقتی بر میگردم مالزی اینجا لااقل همه چی سر جاشه. یه جور مرضه انگار. دقیقن هر سری که میومدم و کلید مینداختم و اتاق نمورم و میدیدم .با اینکه بوی نم اتاق حالم و بهم میزد ولی دوس داشتم روزها همینجوری بشینم وسط اتاقم و هیچ کاری نکنم . دوست داشتم از دَر و پنجره و کتابام تشکر کنم ،همه سر جاشون بودن و یه سانت هم جابه جا نشده بودن . فوقالعاده بود.اصولن کسی رو هم ندارم که خالا بخوام برای بودن و نبودنش دل شوره بگیرم . انگار منتظر هیچ خبری نبودم. و این عجیب آرومم میکرد. از هر تغییری همیشه میترسیدم . معمولن تغییر های زندگی من دست خودم نبوده . یهویی باهاشون مواجه شده م. یا بهتره بگم یهویی سرم خراب شدن . اما این سری وقتی از ایران اومدم میدونستم که دیگه از اون اتاق واحد پنج خبری نیست. قبل از رفتن پَسِش داده بودم و تمام وسیله هام و پَک کرده بودم . دیگه خبری از آرامشِ خودم و اتاقم و وسیله هام نبود. دو ماهی هست که با حداقل وسایل دارم زندگی و با یکی دیگه شِر میکنم . ولی خب راضیم ؟ حس میکنم به یه جور بی خیالی رسیدم . یه خلع مطلق . یه رنگ سفیدی که انگار همه جا رو گرفته . دیگه رنگ ها رو نمی بینم و نمی تونم تمییز شون بدم. برای هر کاری وقت میذارم. ولی معمولن نمیدونم که چی میخوام . یه جوریم . مثل قبل نیستم. مغزم با من نیست . جسمم انگار باهام قهره . نمیاد باهام . همیشه تو گذشته ام . همیشه توی حسرتم. من هیچ وقت راضی نبودم .
هر وقت میام تهران تا یه مدتی انرژی دارم . بعد یهو فیس میخوابم . انقدر این روزا خسته م . مال اینه که همش به این و اون میگم بعله . بریم خرید ؟ بریم خونه خاله اینا؟ فردا میای بریم بازار؟ بچه ها رو بذارم پیشت ؟ عصر میری دنبال فلانی؟ ساعت ده میای دنبالم ؟ و و و . به همه ی اینا میگم آره ، باشه ، حتمن . چرا که نه . همش میگم دلشون میگیره ، دلشون میشکنه .
لابد همینه زندگی
دلم میخواست زمان نگذزه . ولی گذشت . مگه آخه به دل من بود ؟ .. یادم نمیاد چیزی به ساز دل من رقصیده باشه . مدت هاست .
پیر شده بودم . از آخرین باری که اونجا رفته بودم یک سال میگذشت . اون دفه هم تنها بودم .
اینکه سارا برام از شوهر دیوسش میگف . اینکه درد م میومد از حرفاش.حرف که میزد. بغض که میکرد .اعصابم و انگار میساییدن . همه چی برام رو دور کند بود . خیلی اروم میگذشت . میخواسم فرار کنم . ولی نشسته بودم و لبخند میزدم و پذیرایی میکردم .
آدم عجیبی هستم . با شرایط کنار میام در حالی که دهنم صاف میشه .
همه آروم بودن و راضی .
پس چمه من .
بار ها این صفه رو باز کردم بهش زل زدم . خالی شدم . و هیچی ننوشتم .
کسی نمی فهمه .