تنم درد میکنه . چرا چون امروز صب تا ظهر تنیس داشتم و تقریبن چهار ، پنج ساعتی درگیرش بودم . انقدر خسته ام که از ظهر تا حالا هیچ کاری نکردم . از خود همون صب ینی حتی قبل از تن درد دلم یه جف دست میخواست که بپیچه دورم. عین پیچک . زندگی من همیشه روی یه روالی بوده که نه خوب بوده نه بد . توی هر رابطه ای که بودم همیشه یه جور معلق بودم . فک کنم اگه یه سگ هم داشتم وضعیت همین بود .(مثال بی ربطی بود می دونم) .



خیلی نوشته بودم

همه شو پاک کردم

توی سی امین بهار زندگیمم

و کلن خیلیه

امرو داشتم فک میکردم که یه ولاگ جدید درست کنم . بچپم توش .

انگار اتاقه

انگار یه دنیای دیگه است

انگار یه راه فراره

انگار پنجره است


مسخره است ولی یه وختایی دوس دارم

کتک بخورم

نمی دونم چرا

بدی قدرت اینه که میتونه به حافظه ات هم تسلط پیدا کنه . می تونه وادارت کنه که یه چیزایی رو فراموش کنی . با اینکه خودت دوسشون داری. قدرت حتی میتونه کاری کنی که جرات فکر کردن هم بهشون و نداشته باشی .