زنگ زدم پوری جون

گفتم دیشب خواب مامان جون و میدیدم ٬ میگف دلم کتلت میخواد

گف رو چِشَم یه بشقاب میپزم میدم همین همسایه مون

 

 

 

انقد دلم میخواست دیشب تو خواب بغلش کنم ٬ بهش بگم چقد جاش خالیه

نشد

 

 

 

من به احترام تو

میخوام از زندگی کردن بایستم

 

 

 

 

نذار به ناچاری زندگی کنم

به ناچاری و بیچارگی بیفتم

نذار همه چیم بشه از روی ناچاری

 

هوووی

 

 

رفت

 

در و که بست یهو همه چی خورد تو گوشم

محکم تر از اونی که فکرشو بکنی

 

 

اشک ریختم

گوله گوله

خیلی حال داد