نه معنوی
هیچ ارزشی ندارن اونایی که باهاشون در گیرم
یه مش عدد
یه مش تاریخ
پش بندش یه اسم
نه معنوی
هیچ ارزشی ندارن اونایی که باهاشون در گیرم
یه مش عدد
یه مش تاریخ
پش بندش یه اسم
هیچ چیزی نمی تونست من و از رو تخت تکون بده جز تحویل کار فردامون . باید میرفتم پیش "زورا" . صبح بهم زنگ زد با یه التماسی ازم خواست که برم پیشش .حالا خوبه ماشین داشتم امرو. به یه بدبختیی خودم و رسوندم کالجش (اینا به خوابگاه میگن کالج) . شماها نمی تونین تصور کنن که این مالایی ها چه قابلیتی دارن تو گند و گه زندگی کردن . یه ساختمونه چهار گوش سه طبقه از اینا که وسطش یه نور گیر بزرگ داره . اتاقا دور تا دورن . توی این راهرو که را میرفتی فقط رختی بود که میدیدی از در و دیوار آویزونه ..امرو هوا محشر بود . یه سکوتی بود اونجا
رفتم تو اتاقش . یه اتاق نسبتا معمولی با سقف بلند .کفش سیمانی بود .از این سیقلیا .یه تخت این ور و یه تخت اون ور. همیجور یه کمد و میز . همه چی شون از هم جدا بود. هم اتاقیش نبود. مشغول کارمون شدیم. کلی هم هی حرف زد .. هی از این گف از اون گف از دوس پسرش گف ..باز خوبه هوا خوب بود ..
کارمون که تموم شد .. انقدر خسته بودم که نگو .. حس کردم تب دارم .. زورا گف خوب نیسی. گفتم اره .گف میخوای بمونی . حس کردم تو همون سگ دونی یه جور آرامشی هس که دهنمو داره صاف میکنه. رو تختش دراز کشیدم گفتم دلم میخواد ولی نمی تونم .
گف یکم بخواب .
دستام بو گرفته. غذا پختن همین بوشه که حال م و بهم میزنه. کلن خیلی وخت بود چیزی نپخته بودم. خونه رو جمع کردم . انگار یه جور دوباره به خودم حالی کردم که موندنی ام.
همیشه وضعیتم روی یه مود استند بای بوده . آنی جمع کن و برو.. عصرا که تاریک میشه،به بهونه ی سیگار میرم تو طراس.حیاط و نیگا میکنم.دود و که میدم بیرون دوس دارم خودمم فوت کنم تو هوا.برم و انقدر برم تا محو شم.
گاهی دوس دارم این لپ تاپ و بکوبم تو دیوار.بدون هیچ دلیلی. گاهی فک میکنم آخه چرا مردم اینجا انقد شاد میزنن . همش دور هم .همش برنامه و جمع شدن و خوردن و ..آخر هفته ای نیس که این پایین بوی باربی کیو و صدای خنده ملت نیاد. تفاوت تو چیه . چرا ما دوس داریم تو جا بمونیم.ترجیح میدیم بوی گه بگیریم از ثبات ولی جُم نخوریم/.. با همه فرق دارم
یه خونه اس ، ولی اون اتاق کجا و این کجا.