گاهی هوس فرار به سرم میزند. دوست دارم غروب که شد زیر غذا را کم کنم. گل ها را آب دهم . تختم را مرتب کنم . کمی غذا برای کبوتر ها بگذارم. فرزندم را زیر بغل بزنم و خانه را برای همیشه ترک کنم . شاید چراغ راهرو را هم روشن گذاشتم .دلم می گیرید از این همه بی مهری و تنهایی و خستگی. دوست دارم برای همیشه ، ترک کنم همه را. اما واقعیت چیز دیگری ایست ؛ من فرزندی ندارم و بر عکس خانواده ای دارم که مرا دوست می دارند . مورد بی مهری نیستم و حتی تنها هم نیستم! خانواده ام مرتب از صبح تا خود شب که بخوابند حواسشان به من است. آنها مرا دوست دارند. و از اینکه در کنارشان زندگی می کنم راضی اند.. اما من ؟ روزی چند بار به فرار فکر میکنم.. شبها در سرم رویایی را می پرورانم که هیچ وفت ته نداشته است.. حس فرار از وضعیت نداشته برایم عجیب است. دلم از کسی پُر است که اصلن در زندگی ام نقشی حقیقی ندارد. شبها تنم را از کسی دریغ میکنم که هیچ وقت حقیقتا مرا نخواسته است.. [عجیبم] گاهی وقت ها سیگار که می کشم ، به خودم فکر میکنم ، که کجا نشسته ام ؟ کجای این روزهای مسخره و معمولی (؟). دلم برای سفر تنگ شده است. دلم برای چمدانم برای اتاقم برای دور دستی که همیشه منتظرم بود. از ثابت بودن می ترسم. بی قرارم ولی بهانه ای ندارم . شاید اگر سالها پیش خسته نشده بودم و به زندگی ایی تن داده بودم که همه مرا از آن می ترساندند ، الان برای رفتنم دلیل محکمی داشتم .. از اینکه برای فرار دلیلی ندارم ناراحتم
+ نوشته شده در چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۹۲ ساعت 23:37 توسط Mrs .
|